Quantcast
Channel: ام پی تری پلیر
Viewing all 427 articles
Browse latest View live

ربات ! ...

$
0
0

الان مثلا تعطیلات بین دو ترم هست.

 ولی من بیشتر از روزهای قبل تعطیلات میرم دانشگاه .

 مشغول داوری و اعلام نتایج همایش علوم مدیریت

 در آئینه قرآن و عترت و چاپ کتاب مجموعه مقالات همایش

و اقدامات برگزاری همایش درست در چنین روزی ( ۱۱ ام )

در اسفند هستیم. زندگیم درست شبیه زندگی یک ربات شده

 که طبق برنامه ای که بهش میدن باید کارهاشو انجام بده

و هیچ انعطافی هم توی کارش نمیشه باشه.

البته کسی به من برنامه نمیده ولی حجم کارهام این قدر

 زیاد هست که خودبه خود برنامه خودش جور میشه

. دلم میخواد یک روز غیر از جمعه صبح تا ظهر خونه باشم

 و بیرون نرم . ولی مگه مبشه ؟

دلم میخواد برم بازار و خرید کنم

مخصوصا مانتو و شلوار نو بگیرم .

اما خود همین مانتو شلوار برام شده مساله .

بعداز ظهرها که هوا سرده و نمیشه از خونه رفت بیرون .

 صبح هم که دانشگاهم . تازه موندم چه رنگی بگیرم

. دوستان اگه لطف کنند و نظر بدن که چه رنگ و جنس پارچه ای

برای مانتو و شلوار شیک و قشنگ هست ممنون میشم .

 من که گیج شدم . از طرفی حوصله و وقت پیش خیاط رفتن

 رو هم ندارم . هر چند گشتن دنبال لباس حاضری

و خریدنش هم کلی وقت لازم داره

. خیلی وقته نتونستم برم حرم ... مهمونی ... و ....

میدونم در حال گذروندن دوره سختی توی زندگیم هستم .

 امیدوارم زودتر سپری بشه .

 البته خوب ! انشالله .


حکمت ...

$
0
0

هوای این چند روز اخیر رو خیلی دوست دارم.

بارون و برف میاد اما کم کم و کوتاه .

 پنج شنبه صبح وقتی رفتم سرکار هوا عادی بود

 اما ظهر ساعت یازده و نیم که داشتم محل کارم رو ترک میکردم

 که برم یه جای دیگه به محض اینکه از در دانشگاه اومدم بیرون

 دیدم داره بارون میاد . خیلی خوشحال شده بودم

 بارونش بارون خوشگل و خوش صدایی بود . 

 امروزم همین یکساعت پیش که از محل کارم داشتم می اومدم خونه

برف می بارید اما دونه های کوچیک و ریز و پراکنده .

 چون باد هم می اومد به خاطر وزش باد برفها توی هوا به صورت افقی

جابه جا می شدن و می رقصیدن و منظره زیبایی به چشمم خورد.

 چهارشنبه شب یک اتفاق خیلی بد برام پیش اومد.

 اتفاقی که تا عمر دارم نمیتونم فراموشش کنم . علتش هم خستگی زیاد بود.

 از صبح چهارشنبه تا حدودای ساعت ۱۰ شب چند تا کار مهم و وقت گیر رو

انجام داده بودم که همشون هم به سختی به نتیجه رسیدن

 کلا چهارشنبه روز نحسی بود برام .

 ساعت ۱۰ میخواستم بخوابم که یک کار دیگه پیش اومد که با وجود خستگی

 و خواب آلودگی اون رو هم انجام دادم . اما در حال انجام همون کار بودم که

 اشتباهی یک مسیجی رو که مال یکی از دوستام بود رو فرستادم 

برای یکی از اساتید بزرگوارم! جالبی قضیه هم این بود که متن اون پیام

در مورد همون استاد بود. اون شب تا ساعت ۴ صبح به خاطر این اتفاق

 خوابم نبرد و روز بعدش هم توی محل کارم فکرم همش پیش این مساله بود

وقتی داشتم پنج شنبه محل کارم رو ترک میکردم از در دانشگاه که پام رو

 گذاشتم بیرون دیدم که داره بارون میاد دلم باز شد یک کم

 از ناراحتی ام بابت مساله شب قبل کم شد

همون لحظه یکی از مسئولان محترم دانشگاه که یک حاج آقای روحانی

و استاد فرهیخته ای هستن رو دیدم و یادم اومد که برای گرفتن امضاشون

 برای رد کردن لیست حق التدریس اساتیدمون به امور مالی باید قبل از رفتن

 به خونه برم اتاقشون . با حاج آقا رفتیم اتاقشون و ایشون فرمودن که

تا لیست رو بررسی کنند حدود ده دقیقه ای طول می کشه

 واسه همین بعد از تعارف چای و بیسکویت یک کتاب کوچیک رو بهم دادن

و گفتن این رسم شون هست که وقتی مراجعه کننده ای دارن و قرار هست

 چند دقیقه ای در اتاقشون منتظر بمونه یک کتاب رو به مراجعه کننده

 تعارف میکنند تا توی همون چند دقیقه مطالعه اش کنند

. لحن صحبت حاج آقا و تعارف کتابشون اینقدر مودبانه و دلنشین بود که

با رضایت خاطر کتاب رو ازشون گرفتم و همون طور که ایشون مشغول بررسی

لیست بودند منم برحسب اتفاق یک صفحه ای از کتاب رو باز کردم که بخونم .

 بالای صفحه نوشته شده بود دلایلی که حوادث تلخ برامون اتفاق می افته :

 دقیقا یادم نیست عین جملات رو ولی به دلایلی مثل قدر راحتی و آسایش

 رو دونستن و کفاره گناهان و ... اشاره شده بود .

خیلی برام جالب بود این اتفاق .

بلافاصله به حاج آقا گفتم چه جالب حاج آقا اتفاقا دیروز یک مشکل بدی

برای من پیش اومد که خیلی ناراحتم به خاطرش الان که چشمم افتاد

به دلایلش حکمتش برام روشن شد.

 حاج آقا با لحن مهربون و لبخند گفتن خیلی وقتها ما فکر می کنیم

خیلی از اتفاق ها تصادفی هستن .

 متوجه منظور حاج آقا شدم و باز بیشتر از پیش ایمان آوردم

 به این مطلب که هیچ چیز در این دنیا تصادفی نیست !

دنیای کوچیک ...

$
0
0

دنیای خیلی کوچیکیه ...

 امروز توی دانشگاه محل کارم دو تا دانشجوی دختر اومده بودن تو اتاقم

تا برای انتخاب واحد مشکل شون رو حل کنم .

 یکی شون به نظرم آشنا اومد با اینکه یکبار بیشتر ندیده بودمش .

خواهر شوهر فاطمه دختر عمه ام بود.

 باهش گرم گرفتم و دست دادم و مشکلش رو حل کردم

 وقتی هم که داشت از اتاق میرفت بیرون شادی و ذوق توی چهره اش

مشخص بود. خوشحال بود از اینکه یک آشنا توی دانشگاهش پيدا كرده.

 وقتي هم كه من با رئيسم حرف ميزدم همش توي نخ من بود

 كه چه جوري رفتار ميكنم .

واقعا دنياي كوچيكي هست اين دنيا .

 خود دخترعمه ام رو تقريبا يكسالي هست كه نديدم و از همديگه بي خبريم

اما خواهر شوهرش دانشجوي من از آب دراومد!

نویسنده مقاله : خدا ....

$
0
0

 

امروز نتایج قطعی اولین همایش ملی مدیریت پروژه با رویکرد شهری

که دانشگاه آزاد اسلامی مشهد با همکاری شهرداری مشهد و برترین

 شرکتهای  پروژه محور مشهد و ایران برگزارکننده اش در ۲۶ و ۲۷ بهمن

 در دانشگاه آزاد مشهد هستن اعلام شد.

 زمزمه برگزاری و دریافت مجوز این همایش مهم و معتبر داخلی

از اویل سال ۹۰ شروع شده بود و با قطعی شدنش و اعلام

محورهای همایش و مشخص شدن تاریخ های ارسال چکیده

 و اصل مقالات تاکید اساتید گروه مون

برای ملزم کردن ما به ارائه مقاله در همایش شروع شد.

 البته اوایل جنبه تشویقی کار مطرح شد و اینکه در صورت موفق

 شدن به ارائه و چاپ مقاله در کتاب همایش به عنوان یک امتیاز مهم

 برای پایان نامه مون محسوب میشه و ب جز این نمره تشویقی

 هم داره و ... اما با نزدیک شدن به زمان همایش تاکید اساتید

 از حالت اختیاری بودن ارائه مقاله تقریبا به حالت اجبار تبدیل شد.

 علت اصلی اش هم رقابت با دانشجوها و اساتید تهران بود

 که واسه همایش مشهد کلی مقالات خوب ارسال کرده بودند.

 مهلت ارسال چکیده مقالات به سایت همایش مهر ۹۰ بود

 که البته خوشبختانه تا آبان تمدید شد .

 همین طور مهلت ارسال اصل مقاله هم تمدید شد.

اتفاقی که اگه نمی افتد من به خاطر گرفتاری های شغلی

 موفق به ارائه مقاله نمیشدم . من از تابستون با جدیت و شور و شوق

 کار نوشتن مقاله رو شروع کرده بودم و بعد از کلی مطالعه

 مقاله های داخلی و خارجی به جاهای خوبی رسیده بودم

 اما هنوز به این جمع بندی نرسیده بودم

که عنوان مقاله ام چی باشه و چه بحث و حرف جدیدی رو

در مقاله ام مطرح کنم تا اینکه نهایتا بتونم اکسپت چاپ

 در کتاب رو بگیرم . توی همین اوضاع و احوال بودم که یهویی

جریان شاغل شدنم در اوایل مرداد ۹۰ ماه تولدم پیش اومد

 و در کنارش هم مسئولیتم برای برگزاری یک همایش دیگه توسط

 دانشگاهمون. از مهر هم که ترم جدید شروع شده بود

 و یک گرفتاری بزرگ اضافه شده بود به قبلی ها.

از طرفی هم نوشتن مقاله خوب برای این همایش کار سختی بود

چون تا به حال توی ایران به بحث مدیریت پروژه از رویکرد شهری 

پرداخته نشده بود اما چیزی که کار رو واسه من سخت تر میکرد

موضوع سختی بود که روش دست گذاشته بودم . من محور مدیریت

پروژه و منابع انسانی رو انتخاب کرده بودم و با سه کلید واژه

مدیریت منابع انسانی - مديريت پروژه و مديريت شهري

روبرو بودم كه بايد به طور منطقي بين شون ارتباط برقرار ميكردم

و ضمنا اين ارتباط رو هم اثبات كه نه ولي به نوعي از طريق توزيع

 و جمع آوري پرسشنامه و تحليل آماري تاييدش ميكردم .

 كار نوشتن مقاله ام به صورت لاك پشتي پيش ميرفت

 هر روز زماني رو براش اختصاص ميدادم و قسمتي از مقالات

 جديد لاتين رو ترجمه ميكردم و فايلش رو توي يك فولدري

 توي سيستمم به اسم همايش پروژه ذخيره ميكردم .

 من هنوز به جمع بندي كلي نرسيده بودم

 اينكه بحث جديد و حرف اصلي كه اساس مقالم هست

 چي بايد باشه ؟ من اصولا يا كاري رو انجام نميدم يا دوست دارم

به نحو احسن انجامش بدم واسه همين همش دنبال ارائه يك موضوع

 و بحث جديد و مفيد بودم . اما اين حساس بودن و نكته سنجي

 كار دستم داد و مهلت ارسال چكيده مقالات  تموم شد

 و من نتونستم چكيده مقالم رو تموم كنم و ارائه بدم .

چند روزي واسه اين اتفاق ناراحت بودم تقريبا اوايل آبان بود.

 اما به خودم دلداري ميدادم كه ايراد نداره پريسا قرار نيست

 كه چند تا كار رو همزمان انجام بدي و نتيجه همشون هم

 خوب باشه. فداي سرت مهم نيست . فقط دلم واسه اون همه

 زحمتي كه از تابستون كشيده بودم و مطالبي كه جمع آوري كرده

 بودم و به نتيجه نرسيده بود مي سوخت .

 بعد چند روز بچه ها بهم گفتن كه مهلت ارسال چكيده مقالات

 تمديد شده . خيلي خوشحال شدم و خدا رو از اين بابت خيلي

 شكر گفتم . دوباره رفتم سراغ همون فولدر قبلي كه هروقت تو كامپيوتر

 چشمم بهش مي افتاد دلم ميسوخت كه اين فولدره

به نتيجه نرسيده بود محتوياتش!

 چند روزي رو باجديت دوباره روي مقاله كار كردم از طرفي

 توي اون روزها جريان ارائه مقاله براي همايش براي من شخصا

 جنبه حيثيتي پيدا كرده بود از اين جهت كه يكي از دوستان و همكاران

خانمم  كه عضو كميته اجرايي و علمي همايش هستن

 و ضمنا رقابت درسي هم باهشون دارم و به قول آشناهامون

 ما با هم كارد و پنير هستيم البته ما كه ظاهرا قربون و صدقه هم

 ميريم  راجع مقاله من پرس و جو ميكردن.

 يك مورد ديگه كه باعث شده بود اين مقاله براي من مهم بشه

اين بود كه يكي از اساتيد جوان همكارم كه من اون روزها به تازگي

 باهشون آشنا شده بودم و طي گفتگوهايي كه باهم داشتيم

متوجه شدم كه ايشون بسيار با علم و دانش

 و مستعد و توانمند و نخبه در رشته مديريت هستن و ايمان داشتم

كه در زمينه كارهاي پژوهشي در حوزه تخصصي شون

 مديريت دانش حرف اول رو نه تنها در ايران بلكه در دنيا ميزنن

 اما اون خانم همكارم كه ايشون هم جوان و هم سن وسال خودم

 هستن و ايشون هم مثل من با اين آقا همكار هستن از سر رقابت

 يا بهتره بگم حسادت اعتقادي به توانمندي هاي همكارمون نداشتند

و ندارند كه البته باور اين خانم هيچ اهميتي براي من و هيچ فردي

 نداره  چون ايشون از نظر علمي اصلا در حد و اندازه دوست و همكار

پژوهشي من نيستند. اما بهرحال اين خانم اون روزها خيلي سعي

 كردند تا با استفاده از نفوذشون در همايش چكيده مقاله همكار آقامون

رو رد كنند كه البته موفق هم شدند تا اينجاي كار به من ارتباطي

 پيدا نميكرد چون اين مساله مربوط ميشد به اختلافاتي كه بين اين

خانم و آقا بود اما وقتي همكارم به من اطلاع داد كه اين خانم مساله

 رد شدن چكيده مقاله شون رو به دانشجويي كه با ايشون

 همكاري داشته رسونده خيلي از اين حركت زشت اين خانم

 ناراحت شدم. از طرفي اين خانم به استادمون كه استاد مشترك

ما سه نفر هستن هم اطلاع داده بودن كه چكيده مقاله آقاي فلاني

 رد شده به جهت اينكه ايشون رو در چشم استادمون

غيرتوانمند نشون بدن. البته استادمون به خوبي در جريان فعاليتهاي

موفق پژوهشي همكار من هستن اما نه ايشون و نه اون خانم

به اندازه من در جريان كارهاي عظيم پژوهشي همكارم نيستن

چون ايشون اسرار و مدل هاي پژوهشي شون رو كه در زمينه

 مديريت دانش به تدريج كشف مي كنند فقط به من ميگن و مدل هاشون

 رو كه چندين ميليون ارزش مادي و بي نهايت ارزش معنوي و علمي

داره رو فقط به من نشون ميدن به جهت اعتمادي كه بهم دارن .

 من به تلافي حركات و رفتارهاي زشت اون خانم با همكارم به اين

جريان وارد شدم تا همه معادلات رو به نفع همكارم تغيير بدم .

انگيزم براي نوشتن يك مقاله عالي به اين ترتيب افزايش پيدا كرده بود

 اما همچنان گرفتاري هاي كار و درس مانع بود.

يادم هست تقريبا اواخر آبان يا اوايل آذر بود كه روزها فكرم مشغول همين

 قضيه بود و اصلا آرامش نداشتم . اون روزها به خودم ميگفتم حالا كه

 مهلت تمديد شده حتما حكمتي توي كار هست پس بايد تلاشت

رو بكني پريسا ! چند روز متوالي كاغذهاي چك نويس مقاله رو

با خودم مي بردم محل كارم تا اگر فرصتي پيش اومد روشون

كاركنم يادمه براي اينكه بتونم ارتباط بصري خوب و موثري

با نوشته هام بگيرم سه چهار تا كاغذ پيش نويس مقاله رو كنار هم

چيدم روي ميز محل كارم بعدش بلافاصله به خودم گفتم پريسا

همين الان بايد تكليف اين مقاله رو با خودت روشن كني

آخه ايده هاي مختلفي در مورد محور اصلي مقاله ام و عنوانش 

به ذهنم مي اومد و نميتونستم يكي شون رو انتخاب كنم

 واسه همين سه تا ماژيك فسفري با رنگهاي مختلف برداشتم

و به خودم گفتم پريسا روي اون مطالبي كه به نظرت حتما بايد

 تو مقاله نهايي باشه رو با رنگ صورتي مشخص كن اونايي رو كه در

 درجه دوم اهميت هستن نارنجي و اونايي كه كمتر مهم اند

 اما نبايد كات بشن رو سبز كن  اينجوري از دل اين همه مطلب

 ميتوني به اوني كه ميخواي برسي .

 قبلش هم توي دلم يك بسم الله الرحمن الرحيم بلند گفتم .

واسه اينكه انرژي و انگيزم هم بيشتر بشه يهويي تصميم گرفتم بالاي

 برگه هاي پيش نويس بنويسم نويسنده مقاله : خدا

و با ماژيك سبز فسفري نوشتم  توي دلم هم گفتم

 خدايا توكل به خودت همه چيز رو مي سپارم به خودت .

خودت ذهنم رو هدايت كن كه چي بنويسم و چي ننويسم .

 خدا هم همون لحظه به كمكم اومد و خوشبختانه همون روز

تا ظهر تونستم چكيده مقاله ام رو بنويسم . در حقيقت اصل مقاله ام

 و چهارچوب اصلي اش همون روز شكل گرفت درست مثل ساختن

يك خونه كه به اصطلاح اول سفت كاريش انجام ميشه و بناي آهني اش

ميره بالا و بعد نازك كاري هاش شروع ميشه.

اون روز وقتي داشتم بالاي كاغذ پيش نويس مي نوشتم

 نويسنده مقاله خدا يك لحظه هم ياد همكارم افتادم كه فاميلشون

 خدايي متين هست و جريان مشكل ايشون با همكار خانمم

 كه باعث شده بود انگيزه من براي نوشتن مقاله بيشتر بشه

چون قصد كرده بودم يك مقاله عالي  بنويسم و اسم آقاي خدايي

 رو هم به عنوان نويسنده دوم مقاله بيارم تا تلاش اون خانم براي اينكه

 آقاي خدايي در اين همايش مقاله اي نداشته باشه به نتيجه

 نرسه. چكيده مقاله ارسال شد و بعد از داوري يك روز از دبيرخونه

 همايش برام مسيج اومد كه مورد پذيرش قرارگرفته .

 خيلي خوشحال شدم اما فقط يك ماه وقت داشتم تا اصل مقاله رو

 ارائه بدم و گرفتاري هاي درس و شاغل بودن و ...

هم همچنان ادامه داشت. ضمن اينكه امتحانات ميان ترم هم

 شروع شده بود. تا اومدم به خودم بجنبم و كارو تموم كنم

و اصل مقاله رو ارائه بدم زمان ارسال اصل مقالات تموم شد !!!

و كاري رو كه اينقدر براش زحمت كشيده بودم داشت بي ثمر

 مي موند . چون قسمت ارسال مقاله سايت همايش بعد از اتمام

 مهلت غيرفعال شده بود و امكان ارسال مقاله از طريق سايت نبود

 مجبور بودم كه از طريق يكي از اعضاي دبيرخونه مقاله رو در سايت

 ثبت نام كنم به همين دليل مجبور بودم به همين همكار خانمم

 كه عضو دبيرخونه همايش بودن و من از لج ايشون اسم آقاي خدايي

 رو در مقاله ام آورده بودم رو بزنم كه اين كارو برام انجام بده .

حاضر بودم بميرم اما ازش خواهش نكنم

البته اين رو هم بگم كه من و این خانم ظاهرا خيلي همو

 دوست داريم و به اسم كوچيك و عزيزم همديگه رو صدا ميزنيم !

بهش گفتم عزيزم من نتونستم مقاله رو سروقت بفرستم

امكانش هست يه چند روزي ديرتر از طريق شما كارو

برسونم دبيرخونه ؟ جوابي كه داد خيلي جالبناك و حرص درآور

 بود گفت آره عزيزم حتما البته فقط اگه فقط خودت نويسنده

 مقاله باشي. غيرمستقيم منظورش اين بود كه اسم خدايي رو

 حذف كن . چاره اي نداشتم خيلي برام سخت بود ولي بهش گفتم

اكي خانمي پس من مقاله رو ميدم تايپيست تايپ كنه

 بعدش ميفرستم به ايميلت و بقيه كاراش هم باخودت .

 تا يك هفته سر همين موضوع اعصابم بهم ريخته بود

 و حسابي كلافه و ناراحت بودم يك روز توي همين احوالات بودم

و بعد از كلاس داشتم ميرفتم تو اتاق يكي از اساتيدم و چك نويس هاي

مقاله هم دستم بود كه يهويي يكي از همدانشكده اي هام

جلوم سر راهم سبز شد . آقاي اسماعیلی ايشون سر كلاساي يكي

 از دروس اين ترممون قبل از استاد مي اومدن و كلاس رو شروع

ميكردن . يكي از دانشجوهاي فعال و مستعد دانشكده هستن.

 من چون هميشه با تاخير كلاساي اون درس رو ميرفتم

 و بعد كلاسم چون به خاطر خستگي كار زودتر از كلاس خارج

ميشدم شناخت زيادي ازشون نداشتم حتي فاميلشون رو

هم نميدونستم فقط چون مي ديدم كه رابطه نزديكي با استادمون

دارند به نظرم فرد قابلي مي اومدن. اما چون به نظرم آدم مغروري

 مي اومد از اول ترم همون زمانهاي محدودي هم كه ايشون رو

مي ديدم منم باغرور بهشون نگاه ميكردم و حتي چند بارم كه ب

ا هم فيس تو فيس شديم بهشون سلام نكردم درست برخلاف

بچه ها كه از اول ترم با كلي احترام و عزت دنبال ايشون بودن

 به خصوص براي راهنمايي براي نوشتن مقاله همين همايش

به جهت همون ارتباط نزديكي كه با يكي از اساتيدمون دارن.

اما اون روز كه مسير راهم قرار گرفت ديگه چون اتفاقي كاملا  

توي راه پله ها با هم فيس تو فيس شديم واقعا دور از ادب بود

 كه جواب سلامشون رو ندم . بعد از سلام اولين حرفي كه زدن خيلي

 برام جالب بود ازم پرسيدن خانم فلاني شما كارمند دانشگاه

هستين ؟! مي تونستم حدس بزنم چرا اين سوال رو پرسيد

 چون من خيلي سرسنگين سركلاسايي كه ايشون جانشين

 استادش بودن حاضر ميشدم و اغلب هم غيبت داشتم گاهي هم

 وسط كلاس براي انجام بعضي كارا بلند ميشدم و كلاس رو ترك

 ميكردم از طرفي ايشون هر جلسه شاهد بودن كه من دير

ميرسيدم سركلاس و چون صندلي هاي جلوي كلاس پر شده بود

مجبور بودم برم عقب بشينم و استاد هم چندين بار جمله

 لژنشين هاي آخر كلاس رو براي من به كار برده بودن كلا فكر ميكنم

 به خاطر همين موارد بود كه ايشون فكر كرده بودن من كارمند

 دانشگاه خودمون هستم . اما من براشون توضيح دادم كه

كارمند دانشگاه نيستم و مسئول همايش علوم مديريت

 و قرآن و ... هستم. همون لحظه از من پرسيدن كه براي همايش

مديريت پروژه هم مقاله اي رو ارائه دادم يا نه كه اتفاقا چون چك نويس هاي

مقاله دستم بود بهشون گفتم آره من مدل ارائه دادم

واسه همايش . خواستم بهش حالي كنم كه اينقدر خودت

رو نگير بچه جون. يه نگاهي به مقالم انداخت و تا چمشش

به عنوان مقالم كه طراحي مدل جامع .. بود افتاد فهميد كه

طرفش كيه بعد يه حرفي رو زد كه اگر اونقدر با قاطعيت و صلابت

و رك و صريح نميگفت هرگز پيشنهادش رو قبول نميكردم

. خيلي راحت و محكم گفت اگه جسارت نباشه ميشه اسم من

رو هم روي مقالتون بزنين ؟ من به اين مدل شما خيلي احتياج دارم

و ... مي تونيم با هم اين مقاله رو پول سازش كنيم و ...

نه دنبال پول بودم و نه حال و حوصله پروپوزال تحقيقي نوشتن رو

براي سازمان ها رو داشتم و نه وقتشو كه بخوام با ايشون كاري

 رو شروع كنم اما فقط به خاطر شجاعتش در گفتن درخواستش

 قبول كردم ضمن اينكه به خاطر جرياناتي كه قبلا پيش اومده بود

و مجبور بودم كه اسم آقاي خدايي رو حذف كنم احساس كردم

كه قسمت و شانس اين آقا بوده كه اسمش به جاي ایشون

 نوشته بشه تو مقالم . قبول كردم و بهشون گفتم باشه اشكالي

نداره ايشون چون در زمينه مديريت پروژه اطلاعات خوبي دارن

 چند دقيقه اي رو باهم نشستيم توي كلاس تا ايشون هم

 در مورد بهتر شدن مقاله نظر بدن وقتي چشمشون به صفحه اول

 مقاله و اسم نويسندگان افتاد جاخوردن و ازم پرسيدن جسارتا ميشه

 بپرسم آقاي خدايي رو از كجا مي شناسين ؟ گفتم

چطور مگه ؟ ... اين يك اتفاق جالب و فراموش نشدني

در زندگي من بود. ايشون و آقاي خدايي در دوران كارشناسي

با هم همدانشكده اي بودن و هر دو هم به شدت از همديگه

 متنفر هستن. قضيه خيلي جالب شده بود .

 مقاله اي كه تا به حال چندين بار از نوشتنش منصرف

 شده بودم يا مهلتش تموم شده بود يا ... جريانات جالبي رو توي

 زندگي من ايجاد كرده بود. جريان آشنايي ايشون با همكارم

باعث شد تا ما مدت بيشتري رو با هم حرف بزنيم نميدونم

 چه اتفاقي توي همون چند دقيقه بين ما پيش اومده بود

 كه ايشون يك سوال عجيب و بي ربط به مقاله ازم پرسيدن

 و اون سوال اين بود كه ممكنه من با آقاي خدايي به جز همكاري

 پژوهشي توي زندگي هم به يه جاهايي برسيم ؟

 كه البته پاسخ من نه بود چون شخصا متنفرم از اينكه از رابطه هاي

 سالم علمي و پژوهشي برداشت نادرستي صورت بگيره.

 اون روز به ايشون قول دادم كه اسمشون رو توي مقاله ميزنم

 اما همش عذاب وجدان داشتم كه اسم خدايي رو حذف كنم

 و اسم اون رو بزنم اما به خاطر شرطي كه خانم همكارم در مورد

 حذف اسم خدايي برام گذاشته بود مجبور بودم پا بزارم روي

ميل باطني ام. البته چون رئيس دانشگاه فاميلمون هستن ميتونستم

 از ايشون وقت بگيرم براي ارسال مقاله تا بتونم اين خانم پرمدعا

 رو دور بزنم توي همين فكرها بودم كه چند روز بعدش يك اتفاق

 عجيب ديگه افتاد كه باز هم كمك خدا بود . خدايي كه نويسنده

 اصلي مقاله من هست . خبر دار شدم كه فاطمه دوست

و همكلاسي عزيزم به تازگي در دبيرخونه همايش مشغول به كار شده

و اين يعني اينكه مشكل من براي ارسال اصل مقاله به همايش

 حل شده و براي دور زدن و ضايع كردن و از بين بردن شرط

 اون خانم در مورد حذف اسم همكارم حل شده

. حالا ديگه مي تونستم دوباره اسم خدايي رو بزنم تو مقالم .

 اما يك مشكل جديد پيش اومده بود و اون اينكه به آقاي اسماعيلي

 قول داده بودم كه اسمشو بزنم و من چون شخصا پايبندي به يكسري

 از اصول اخلاقي مثل تعهد به قول و ... خيلي برام مهم هست

سرحرفم موندم و اسم ايشون رو هم در مقاله آوردم و اصل مقاله

رو از طريق فاطمه ارسال كردم براي  همايش. البته باز هم

 يك مشكلي وجود داشت و اونم اين بود كه چون من و اسماعيلي

 قصد داشتيم مقاله رو به صورت پروپوزال براي يك سازماني

 ارائه بديم و بودجه بگيريم قاعدتا بايد اسم ايشون رو قبل از اسم

خدايي ميزدم كه همين كارو هم انجام دادم. اما باز بعد مدتي دچار عذاب

 وجدان شدم چون از نظر سطح سواد و علم و دانش و هوش و ن

بوغ و تجربه و ... خدايي از ما سرتر هست و اين خيلي وحشتناك

 بود كه اسمش سوم بياد واسه همين همش به فاطمه

بنده خدا توي اين هفته هاي اخير مسيج ميدادم كه اسم اين دونفر

رو پس و پيش كنه تا جايي كه فاطمه بهم گفت

 من از دست تو قاط زدم ديگه پريسا ! ..

اما بلاخره همه جيز امروز تموم شد فاطمه بهم خبر داد

كه مقاله من براي چاپ در كتاب مقالات همايش

پذيرفته شده . خبر خيلي خوشحال كننده اي بود خصوصا اينكه

 فقط تعداد خيلي كمي از مقالات براي چاپ پذيرفته شدن

و مابقي مقالات كه كارهاي خوبي هم بودن فقط به عنوان

 پوستر پذيرفته شدن. همايش به مدت دو روز ۲۶ ام و ۲۷ ام

همين ماه برگزار ميشه و امروز مبلغ ثبت نام در همايش

 ۷۵۰۰۰ تومن و هزينه چاپ مقاله رو ۲۵۰۰۰ تومن كه در كمال تعجب

 خودمون بايد پرداخت كنيم رو واريز كردم و به لطف خدا مقالم

 راهي چاپخونه شد براي چاپ در كتاب .

 اينم از جريان نوشتن مقالم كه براي خودش داستاني شد در زندگيم .

اينم عنوان و چكيده مقالم :

طراحی مدل جامع مديريت منابع انساني در مديريت پرژه های شهری

 

پریسا صباغ[1]، اسماعیل خدایی متین[2]، هادی اسماعیلی[3]

1-    دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت دولتی دانشگاه آزاد مشهد

و مشاور پروژه های شركت برق -  ايران، مشهد

2-    دانش آموخته کارشناسی ارشد مدیریت بازرگانی دانشگاه آزاد

 نیشابور و عضو باشگاه پژوهشگران جوان -  ایران، مشهد

3-    دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت دولتی دانشگاه آزاد مشهد –

 ایران، مشهد

Pari.sabbagh@gmail.com

  چکیده

یکی از مشخصه های توسعه اقتصادی هر شهر

 و بارزترین تفاوت شهرهای توسعه یافته با دیگر شهرهای جهان

 اجرای موفق پروژه های عظـیم شـهری اسـت

. سيستم‌ مديريت‌ شهري‌ بنابه‌ تعريف‌ و به‌ لحاظ‌ وظايف‌ عملي‌ خود

 موظف‌ به‌ برنامه‌ريزي‌ توسعه‌ و عمران‌ شهري‌ و اجراي‌ برنامه‌ها،

 طرح ها و پروژه‌هاي‌ مربوطه‌ است. در واقع‌ مديريت‌ شهري‌ در قالب‌

 نظام‌ برنامه‌ريزي‌ اقتصادي، اجتماعي‌ و قضايي‌ حاکم‌ بر کشور،

اقدام‌ به‌ تهيه‌ برنامه‌هاي‌ توسعه‌ شهري‌ براي‌ شهر مي‌کن

د و سپس‌ آن‌ برنامه‌ را در چارچوب‌ نظام‌ اداري- اجرايي‌ حاکم،

به‌ پروژه‌هاي‌ عملياتي‌ تبديل‌ کرده‌ و به‌ مرحله‌ اجرا مي‌رساند.

پروژه های نیروگاهی مهم ترین و عظیم ترین پروژه های شهری

 هستند که نقش ويژه اي در رشد و توسعة اقتصادي، رفاه

اجتماعي، بهبود كيفيت زندگي و امنيت يك شهر ايفا مي كنند.

 رشد مصرف نیروی برق نشانه ای از سهم روز افرون و نقش

موثر آن در توسعه اقتصادی است . با توجه به نقش استراتژیک

نیروگاه ها در توسعه اقتصادی و اجتماعی شهرها، اجرای موفق

 پروژه های مذکور با کیفیت مناسب و در زمانی معقول به بسیاری

از نیاز های شهر پاسخ می دهد.   توفیق در اجرای این پروژه ها

 ساز و کارها و عواملی را می طلبد تا چرخه امور به نحو مطلوب

 با کم ترین هزینه و بیشترین سود به سامان برسد. بنابراین بررسی

 بازنگری و ارتقاء فرآیند مدیریت منابع انسانی در پروژه های شهری

 امری ضروری به نظر می رسد.یکی از ابعاد بسیار مهم در

اجرای پروژه ها، بحث مدیریت منابع انسانی

 و فرآیندهای مربوط به آن است. استاندارد دانش مدیریت پروژه

 مدیریت پروژه را به 9 حوزه تقسیم نموده و با توجه به  اهمیت

مدیریت منابع انسانی در سازمان و پروژه یکی از محدوده های اصلی

استاندارد دانش مدیریت پروژه به این زمینه اختصاص یافته است.

مدل جامع ارائه شده در این تحقیق به منظور ارتقاء

 مدیریت منابع انسانی در مدیریت پروژه های شهری ارائه شده

 و یک مدل پروژه محور است که تلاش دارد تا الگوی مدیریت منابع انسانی

را با توجه به ابعاد ( عوامل سازمانی و عوامل محیطی) فرآیندهای عمده

 و فعالیتهای اصلی مدیریت منایع انسانی پروژه

(ذکر شده در استاندارد دانش مدیریت پروژه) و ضمنا چالش های

سازمان پروژه محور طراحی کرده و در سازمان های پروژه محور

  مورد بررسی و ارزیابی قرار دهد.

مدل مورد نظر براساس مرور ادبیات مطالعات گذشته

و تلفیق مدل های موجود در این رابطه ازجمله

 الگوی گیگان، ترنر و هیومن توسعه یافته است.

هر نتیجه یا مدل توسعه یافته ای که براساس تحقیق یا مطالعه

به دست آمده باشد نیاز به اعتبارسنجی به روشی شناخته شده دارد.

 یکی از روشهای اعتبارسنجی مدل، روش دلفی می باشد

 که در این تحقیق نیز از این روش بهره گیری شده است .

در مدل مذکور فاکتور مدیریت شهری منسجم، یکپارچه و کارآمد

 نیز به جهت نقش آن بعنوان نهاد فرادست جایگاه کارفرمـایی

پـروژه هـای شهری که سیاست گذاری کلان و تأمین مالی پروژه

 را به عهد ه دارد در نظر گرفته شده است .در این مقاله در ابتدا

به بررسی و تحلیل مبانی نظری پژوهش پرداخته می شود.

 در بخش اول به بررسی ادبیات نظری مدیریت شهری

و اهمیت آن بعنوان نهاد فرادست جایگاه کارفرمـایی

پـروژه هـای شهری پرداخته می شود. در بخش دوم به بررسی

 ادبیات نظری مدیریت پروژه و سازمانهای پروژه محور پرداخته میشود

و در بخش سوم به بررسی و تحلیل ادبیات نظری

مدیریت منابع انسانی، طبقه بندی فعالیتهای مدیریت منابع انسانی

 در سازمان پروژه محور و عوامل موثر بر مدیریت منابع انسانی

در سازمان پروژه محور پرداخته می شود در بخش چهارم به ارائه

مدل جامع مدیریت منابع انسانی با توجه به  ویژگیهای سازمان

 پروژه محور و عوامل موثر در اجرای موفقیت آمیز پروژهای عظیم

 شهری پرداخته می شود و در آخر به نتیجه گیری و ارائه پیشنهادات

 پرداخته می شود.  


پی نوشت مربوط به عکس : این عکس رو یک شب ساعت ۲ شب

که مشغول کار روی مقاله بودم گرفتم . واسه همین محیط اطراف

 روشن نیست و تقریبا تاریکه .از نشستن پشت میز مطالعه و

کامپیوتر خسته شده بودم و روی فرش مقاله رو می نوشتم !

پی نوشت ۲ : به لطف خدا نوشتن این مقاله باموفقیت به پایان رسید

 اما این فقط یکی از دغدغه های ذهنی ام بود که برطرف شد.

امروز یک آرامش نسبی داشتم اما فردا و روزهای دیگه اینقدر دغدغه ها

و مسائل حل نشده زیاد دیگه ای رو دارم که باعث میشه این موفقیت

و آرامش نسبی دوام زیادی نداشته باشه. ما  توی دوره و زمونه سختی

 به سر می بریم . رقابت در هر زمینه ای خصوصا مسائل علمی افزایش

 فزاینده ای داره که البته این فقط یکی از دغدغه های ذهنیم هست

 شاید این تصور پیش بیاد که من آدم خیلی درسخون و پرتلاشی

 هستم یا اینکه درس و پژوهش خیلی برام مهمه اما حقیقت اینه که

 این چیزا برای من مهم نیست و من زمان زیادی رو براشون صرف

 نمیکنم . بیشترین علاقه ام به مسائل معنوی و عرفانی هست

 و کلا چند سالی هست که همه زندگی رو به بازی گرفتم حتی

 درس و دانشگاه رو اما تصمیم گرفتم بازی قشنگی رو انجام بدم

اما کلا دید دیگه ای دارم به درس و دانشگاه در ورای همه ارتباطات

 و تعاملاتم با همه اساتید و دوستان و همکاران و آشنایان و حتی

 خانواده دنبال چیز دیگه ای هستم . دنبال عملی کردن و تجربه افکار

 و نقشه هایی هستم که توی ذهنم دارم و ...

باز هم ترمی جدید !

$
0
0

از ۲۳ ام بهمن یعنی پس فردا ترم جدید شروع میشه .

 به لطف خدای بزرگ و مهربون ترم چهارم و آخرم هست .

 انگار همین دیروز بود که ارشد قبول شدم و همه چیز به سرعت

 یک چشم به هم زدن گذشت. این ترم هم مثل ترم قبل شاغلم

اما با این تفاوت که تعداد واحدهام خیلی بیشتر از ترم قبل

هست و ضمنا واحد پایان نامه رو هم که درواقع ۶ واحد

 هست رو انتخاب کردم .

 موضوع پایان نامه ام هم یک موضوع جدید و سخت هست

 که در واقع برای مقطع دکتری و پایان نامه دکتری مناسب هست

اما به توصیه و تشویق همکار پژوهشی ام این موضوع رو انتخاب کردم

و با کمک و پشتوانه فکری و اطلاعاتی و دانش ایشون کار رو

 به لطف خدا باید پیش ببرم .

کلا اگه از پس سختی های این ترم بتونم

جون سالم به در ببرم خیلی هنر کردم .

 پس باز هم همه چی رو می سپارم به خودش و رحمتش .

توکل بر خدا و التماس دعا.

دلم برای خودم تنگ شده ...

$
0
0

چند روز پیش توی وبلاگ یکی از دوستان خوندم که نوشته بود

دلم برای خودم تنگ شده... منم الان تقریبا یک نیم ساعتی هست

که حس میکنم دلم برای خودم تنگ شده.

براي خود گذشته هام. براي پريسا دلم تنگ شده .


پی نوشت ۱: امروز روز اول و افتتاحیه اولین همایش ملی

 مدیریت پروژه با رویکرد شهری بود.کلی پول برای ثبت نام و حضور

 در همایش داده بودم و ضمنا مقاله ام هم پذیرش شده بود و در کتاب

 همایش چاپ شده بود و خیلی دلایل دیگه که دوست داشتم

امروز و فردا باشم در همایش . از اول هفته با اینکه این هفته

 به لحاظ کاری هفته خاص و پرکاری در محل کارم بود به امید اینکه

آخر هفته رو دو روز مرخصی می گیرم و میرم همایش

و خوش میگذرونم (برنامه همایش به این صورته که از ۸ صبح

 شروع میشه تا غروب و همه دوستان جمعند و پذیرایی

و ناهار و ...) کارهارو با جدیت و دقت انجام میدادم . اما

 دیروز عصر یک مساله ای در محیط کارم پیش اومد که به این نتیجه

 رسیدم که لازمه که برای تکرار نشدن اون مساله امروزم

برم سرکار و حضور داشته باشم در محل کارم . واسه همین

 امروز نرفتم همایش رو . البته الان حس بدی ندارم چون بهرحال

 زندگی اصلا قابل پیش بینی نیست و باید انعطاف نشون داد

در شرایط مختلف. این تصمیمی که من امروز گرفتم و همایش

 رو فدای کار کردم یک تصمیم گیری اقتضایی بود به

مقتضای شرایط به وجود آمده این تصمیم رو گرفتم و به نظرم

 تصمیم مناسبی بود و رضایت دارم از تصمیمم. فردا هم تا

حدودای ساعت ۱۰ که باید سرکار باشم ولی بعدش

انشالله اگه قسمت باشه دوست دارم که بتونم برم .

پی نوشت ۲ : دو سه روز پیش عاقبت طلسم خرید نرفتن

شکست و بعد از مدتها فرصتی پیش اومد برای خرید .البته

فرصت رو خودم ایجاد کردم در عین نداشتن فرصت فرصت

 خلق کردم . اون روز عصر که رفتم خرید تا ساعت ۳ سرکار

بودم و وقتی رسیدم خونه کلی خسته بودم اما همونطور که

 لباسهای کارم تنم بود بعد ناهار فوری رفتم خرید چون میدونستم

 روزهای بعدم هم همینطور کارام زیاده و اگه اون روز نمیرفتم

دیگه فرصتی پیش نمیومد. هوا هم به شدت سرد بود.

یک باد سرد و سوزداری می اومد که تا استخوان یخ میکردم .

 با مامانم مستقیم رفتیم سراغ یک مجتمع بزرگ تجاری

 و همون جا طبقه مانتوهاشو اینقدر گشتیم تا خوشبختانه

تونستم یک مانتوی شیک و ساده پیدا کنم .

 البته بیشتر سلیقه مامان بود.

همایش ...

$
0
0

دیروز تا ساعت یازده محل کارم بودم و با وجودی که همایش

 از ساعت ۸ شروع شده بود من ساعت یازده و نیم خودم رو رسوندم

 به همایش. وارد سالن کنفرانس که شدم یک ردیف خانم با لباس های

 فرم پشت حدود ده تا کامپیوتر نشسته بودم و آماده سرویس دهی

 و راهنمایی بودند.فیش بانکی واریز هزینه شرکت در کنفرانس رو

بهشون تحویل دادم و کارت همایش رو که اسمم روش چاپ شده بود

 رو با بند آبی رنگش تحویل گرفتم و انداختم دور گردنم و وارد سالن

 همایش شدم . روی سن یک پنل در حال اجرا بود و خوشبختانه

 در اون پنل یکی از استادای عزیزم نشسته بود. من از اول این هفته

 که هفته اول ترم جدید بود به خاطر گرفتاریهای کاری نرفته بودم

 دانشگاه و دلم برای همه تنگ شده بود. با دیدن استادم از دور

خوشحال شدم . چند تا از دوستام هم که توی همایش مقاله

 داشتن اومده بودن . با دیدن من بلند شدن و تعارف کردن که برم

پیششون بشینم بعدشم پرسیدن کجایی؟ کم پیدایی ؟

 توی سالن موبایل آنتن نداشت

و من که هنوز دلم نگران کارهای محل کارم بود از سالن رفتم بیرون

و تا نیم ساعت با موبایل صحبت کردم و همه کارها رو پی گیری کردم

 و وقتی خیالم راحت شد که دیگه کارهای اون روز اکی هست دوباره

 برگشتم به سالن . اما دیدم همه بلند شدند و دارن سالن رو ترک

میکنند از سارا دوستم پرسیدم کجا میرین ؟ چون روز قبلش نتونسته

 بودم در همایش شرکت کنم اطلاعی از برنامه ها نداشتم . سارا

 گفت داریم میریم مسجد دانشگاه برای نماز بعدشم میریم سالن

 پذیرایی برای ناهار. یک کیف قهوه ای به عنوان هدیه هم بهمون داده

 بودن که در کنار کیف خودم که به خاطر محتویات داخلش سنگین بود

 خیلی برام دردسر شده بود واسه همین به سارا گفتم شما برین نماز

 منم بعدا میام اول برم یه فکری برای این کیف قهوه ای بردارم

 وگرنه تا شب باید تحملش کنم .یکی دو دقیقه بعد سیما رو دیدم .

 سیما دانشجوی دکتری مدیریت هست و خانم دکتر گلمون . توی

 دانشگاه خودمون هم تدریس میکنه بهش گفتم سیما تو کیفت

رو چیکار کردی ؟ گفت تحویل دادامش آموزش گفتم بعدا میام

می برمش . گقتم میشه منم کیفم رو ببرم همونجا گفت آره برو به

خانم فلانی بگو خانم دکتر گفته کیفت رو بزاری تو کمد من .

 خلاصه اینجوری از شر کیفه راحت شدم . برگشتم مسجد و نماز

ظهر رو خوندم و بعدشم با سارا رفتیم ناهار. کلا از نحوه برگزاری

 همایش راضي بودم پذيرايي و ناهار هم آبرومندانه و خوب بود

و ما مشهدي ها تونسته بوديم ميزبانهاي خوبي براي مهمان هامون

 كه اكثرا پروژكت من و آي تي من از دانشگاههاي مطرح ايران

بودند باشيم. استادامون كه هميشه خوش تيپ و خوش پوش

 هستند ديروز خوش تيپ تر و خوش پوش تر از هميشه ظاهر

شده بودند .خود من هم مانتوي جديد پوشيده بودم كه زغال سنگي

 بود با مغزي هاي خاكستري و جيب نماي خاكستري. تمام مسئولان

 برگزاري همايش دوستان و اساتيد نزديكم بودند و حس خوبي داشتم .

 و با همشون خوش و بش ميكردم . محصوصا فاطمه كه عكاس هم بود

 و چند تا عكس اختصاصي هم از ما گرفت. البته بايد اعتراف كنم من

از نظر علمي از سخنراني هاي همايش هيچ استفاده اي نبردم .

چون همش با سارا مشغول حرف زدن بودم . راجع به يكي از آقايون

همكلاسي مون كه چهره شناخته شده اي هست و به اتفاق دوستش

 خوش تيپ كرده بودند و رديف اول سالن نشسته بودند و اتفاقا اونا هم

همش با هم حرف ميزدند. سارا ميگفت پريسا فلاني همش چشاش

 روي تويه . منم ميگفتم آره ميدونم ولي اون دست خودش نيست

كلا مثل فانوس دريايي چشماش در حال چرخشه . ولي سارا راست

 ميگفت طرف همش تو نخ من بود. جالبي قضيه هم اينجاست كه من

 و اون آقا مدتي با هم آشنا و دوست بوديم و تا مرز خواستگاري

 و ازدواج هم پيش رفتيم اما به دلايلي هردومون توافق كرديم كه براي

 ازدواج براي هم مناسب نيستيم ولي خب به عنوان دوست درسي

 و پژوهشي ارتباطمون ادامه داره و ديروز هم چند بار از نزديك راجع به

 مقالات همايش صحبت كرديم حتي ايشون منو به يكي از خانم هاي

 برگزار كننده همايش معرفي كردند و وقتي اين خانم متوجه شد

 من علاوه بر همايش هاي داخلي در همايش هاي خارجي هم مقاله

 ارائه دادم و پذيرش شده از من خواست كه راجع به كارش نظر بدم.

 يكي از نكات جالب و خنده دار همايش هم كه خاطره اي شد

 فراموش نشدني اشتباه لپي مجري همايش بود . ايشون يك خانم

جواني بودند كه به قول خودشون صدا و سيمايي بودن و از تهران

 اومده بودن مشهد . صداي خيلي گرم و گيرايي داشتند و صداشون

 برام خيلي آشنا بود. وقتي ايشون

داشتن اسامي افراد برتر رو براي دريافت جوايز اعلام ميكردند به اشتباه

به جاي اينكه بگن خانم فلاني براي دريافت جايزه پوستر برتر تشريف

 بيارن روي سن به جاي پوستر برتر گفتن بوس تر برتر !   

همه خندشون گرفت واسه يه لحظه اما من و سارا حسابي خندمون

 گرفته بود و تا چند دقيقه همش داشتيم مي خنديديم بعد يه نگاه

 انداختيم به اون دو نفر كه ذكر خيرشون بالاي پست شد ديديم

كه اونا از ما بيشتر دارن مي خندن و درگوشي پچ پچ ميكنند

و باز ميخندن !  با وجود اينكه  ديروز كلا خوش گذشت اما

 يك اتفاقي افتاد كه باعث شد ناراحت باشم

 و نتونم دليل ناراحتي ام رو حتي براي سارا توضيح بدم و ناراحتي ام

رو توي دلم نگه داشتم . يك مساله شخصي بود كه ديروز رفتن به

 همايش باعث كشف يك حقيقتي شد كه البته من از ماهها قبل دلم

 گواهي ميداد كه حقيقت چي هست اما ديروز مطمئن شدم از حدسي

 كه داشتم . البته مساله مربوط ميشد به يكي از دوستان نزديكم

كه يكي از همكاراي خانمم براي اين دوست من مساله اي رو درست

كرده بودند كه من ديروز با زيارت فردي كه اجير شده اين خانم براي

ضربه زدن و درست كردن حاشيه براي دوست و همكار من بودند پي به

 حقيقت ماجرا بردم . واقعا متاسفم براي افرادي مثل اين خانم كه

چشم ديدن موفقيت هاي ديگران رو ندارند و به جاي اينكه خودشون

زحمت بكشند و سطح علم و دانش شون رو بالا ببرند و موفقيتي رو

 كسب كنند با روشهاي ناجوانمردانه و دسيسه چيني و زيرآب زني

 براي افراد موفق قصد ضربه زدن به اونها رو دارند ولي از قديم گفتن

 ماه پشت ابر پنهون نمي مونه و يه روزي مثل ديروز همه چي معلوم

 ميشه . به نظر من هر فردي كه توكلش به خدا باشه و زحمت بكشه 

و تلاش كنه موفق ميشه و هيچ فردي نميتونه سد راهش بشه .

 البته خود آدم هم بايد حواسش جمع باشه و بهانه دست ديگران

نده . بهرحال اين دوست و همكار پژوهشي من اينقدر توانمند و قوي

و مستعد هست كه دسيسه چيني هاي اين خانم همكارمون باعث

هيچ اختلالي در روند پيشرفت و موفقيت شون نشد و نميشه فقط يه

مقداري باعث رنجش خاطرشون شد. همين مساله ديروز باعث شده

بود فكرم ناراحت باشه و نتونم زياد از بودن در جمع دوستان لذت ببرم .

 ولي خب كلا روز خوبي بود ديروز . خدايا شكرت بابت همه روزهاي

 خوب و غير خوبت . چون همه روزهايي كه تو به ما فرصت زندگي

 كردن و سپري كردنش رو عنايت ميكني خوب هستند. حتي روزهايي

 كه به نظر ما بد و سخت هستند چون شك ندارم كه حكمتي دارند.

و عشق صداي فاصله هاست ...

$
0
0

 

و عشق صداي فاصله هاست ... عنوان يك وبلاگ خوب و وزين

هست كه براي دوستان وبلاگي من كاملا آشناست ...

 خوندن مطالب دلنشين و زيبا و ارزشمند اين وبلاگ رو به همه

 بازديدكنندگان محترم وبلاگم توصيه مي كنم .

لينك اين وبلاگ در قسمت لينكهاي وبلاگم قرار گرفته

و از اونجا قابل دسترسي هست. براي نويسنده محترم وبلاگ

 سركار خانم ندا كشاورز نویسنده رادیو ، مترجم و مدیر مجموعه

سایتهای مجید اخشابی آرزوي موفقيت روزافزون دارم .


غول تورم ...

$
0
0

 

پی نوشت : گرونی های اخیر برام غیرقابل درک و تاثربرانگیز هست .

 دیگه واقعا از حالت نرمال خارج شده و شورش دراومده!

 سیاستهای غلط اقتصادی و مدیریتی تا به کی

 میخواد ادامه داشته باشه ؟!

زندگی زیباست ...

$
0
0

 مدرسه ی اصلی ما ، صحنه ی بزرگِ زندگی ماست

خود شناسی ، به همراهِ ایمان خلّاقانه و نیایش

از تو انسانی می سازد سازنده و امیدوار 

بدین سان ، همه ی امکانات بالقوّه ی تو به فعلیت می رسند

 این گونه است که ، همچون نیلوفر

  برگ های خود را یکی یکی باز می کنی

و به گونه های گرم و روشن آفتاب بوسه می زنی

هر سپیده دَم ، این گونه نجوا کن با خدا

ای خدای خواستنیِ مهربان

 ای مهربان ترین 

امروز 

مثلِ هر روز

چشمانم به روی روشنِ تو باز می شود

می سپارم دلِ عاشق پیشه ام را به دستانِ گرمِ تو ؛

سرشار کن آن را از عشق خود

عطا کن به من آزادی و روشنی و اشتیاق را

خزانِ رِخوتناکم گذشته است دیگر ؛

لبخندِ بهاری تو را می بینم و

بی درنگ سبز می شوم 

گاهِ نیایش

به همه ی کائنات فکر کن

من و تو و او و همه ی کائنات همبسته ایم

 قطره دریاست اگر با دریاست


* سرفراز باشید انشاءالله *

بهار ! ...

$
0
0

اگر از دوست خود جدا شدی ، مبادا که بر جدایی اش افسرده

و غمین گردی ، زیرا آنچه از وجود او در تو دوستی و مهر برانگیخته

است ، ای بسا که در غیابش روشن تر و آشکارتر

از دوران حضورش باشد .

این جمله زیبا از جبران خلیل جبران رو در وبلاگ خاله توران عزیزم

 خوندم و بی اختیار منو یاد بهار دوست خوب و بزرگوارم انداخت .

دو سه ماه آخر سال رو رسما بی خبر بودیم از حال هم در واقع قهر

 بودم باهش به دلیل اینکه در محک و آزمایش میزان صداقت

 و دوستی اش رد شده بود که البته بعد دو سه ماه تازه همین

 چند روز پیش متوجه دلیل کاملا موجه اش برای اجابت نکردن

خواسته ام شدم . قبل از اون دو سه ماه بی خبری هم فقط  

به روال همیشه گهگاهی احوالپرس هم بودیم خصوصا بعد دعوای

حسابی ای که تابستون سال نود داشتیم با هم . سر قضیه مشهد

 اومدنش و توی حرم امام رضا (ع) عکس انداختنش و خبر مشهد

 اومدنش رو درست لحظه ای که هواپیماش مشهد رو ترک میکرد

 به من داد و بعد رفتنش عکس بودنش در حرم رو برام فرستاد !

یعنی دیگه اذیت و آزار و حال گیری ای بالاتر از این هم وجود داره ؟!

سر این جریانی که تابستون پیش اومد تا چند ماه قهر بودم باهش .

 خصوصا اینکه این موضوع باعث شده بود هر وقت که قصد میکردم

 برای زیارت برم حرم درست لحظه رفتن منصرف میشدم و البته

خیلی هم ناراحت میشدم از این بایت . ولی واقعا پای رفتن به حرم 

 نداشتم . الان بعد گذشت حدود هفت هشت ماه از اون زمان این

 رفتارم غیرمنطقی به نظرم میرسه . اینکه فقط به خاطر تداعی

 شدن و یادآوری یک حس ناخوشایند و بد خودم رو از زیارت محروم

 کنم . ولی واقعا برام غیرقابل تحمل بود که پا بزارم در مکانی که

چند وقت قبلش بهار اونجا بوده . عکسی که بهار توی یکی از

صحن های حرم از خودش انداخته بود و برای من فرستاده بود

 همش جلوی چشمم بود و مانع میشد که در محیط حرم حضور

 پیدا کنم با تمام عشق و ارادتم به امام رضا . از بهار بخاطر این

ناراحت بودم که به گفته خودش چند روزی رو سرفرصت مشهد بوده

 و همه جا رو هم گشته بود و وقت آزاد هم داشته بوده و اما چند

 دقیقه برای من وقت نداشته ! جوابی هم که به این گله من داد

 بیشتر منو ناراحت که چه عرض کنم عصبانی کرد. جوابی که فقط

بر پایه باورها و منطق و اعتقادات خودش بود و البته عدم شناخت

 دقیق من . جوابش به نظر من با هیچ منطقی سازگار نبود. بعد این

جریان هم که هم دلخور بودم ازش و هم مشغله های کاری و تحصیلی

 فرصتی برای جویا شدن از احوالاتش باقی نمیزاشت. این فاصله ها

 به نظرم همون جدایی هایی هستن که جبران خلیل جبران

 بهشون اشاره کرده که در ابتدای پست نوشتم . دوستی من

 و بهار بیشترش جدایی هست . البته جدایی ظاهری همون جدایی

 که جبران گفته . بهار هر سال از اوایل اسفند پیام ها و

شعرهای زیباش مرتب به دستم میرسید طبق روال سالهای قبل

و دقیقا تا سیزده به در ادامه پیدا میکرد و بعد میرفت تا سال بعد !

اما امسال هیچ خبری از بهار نبود . خب دلیلش به نظر من

واضح بود . چون تقریبا بهمن ماه بود که واسه یک مساله مالی

 نیاز به کمک داشتم و ازش کمک خواستم اما به درخواستم جوابی

 نداد. البته بیشتر قصدم از بیان درخواستم امتحان کردنش بود اینکه

 تا چه حد پای بند هست به حرفهاش . همین ایده امتحان کردن

رو هم خودش باعث شد که به ذهنم برسه . چون من اینقدر

در مشغله هام غرق بودم که اصلا یادم رفته بود دوستی هم

به اسم بهار دارم . یک روز بعد از صحبت با همکار پژوهشی ام

در مورد کارهامون و پذیرفتن مسئولیت تامین بخشی از هزینه طرح

 داشتم به این موضوع فکر میکردم که از چه منبعی اون مبلغ

 رو تامین کنم . البته منبعی جز خانواده وجود ندارن که در حال

 حاضر همگی شون عملا تبدیل شدن به عابر بانکهای من !

در واقع داشتم به این فکر میکردم که از کدوم یکی از اعضای

خانواده بخوام که ایندفعه افتخار عابر بانک شدنم نصیبشون بشه

 که یهویی مسیج بهار رسید که شدیدا به اتاق فکر نیاز دارم !

 و من بدون اینکه بپرسم اتاق فکر برای چه موضوعی ؟ بلافاصله

به ذهنم رسید که از بهار بخوام که یک دفعه هم اون عابر بانکم

بشه . تا به حال توی این چندین سالی که از دوستی مون میگذره

 هیچ وقت همچین درخواستی ازش نداشتم و تا جایی که

یادم میاد هیچ نوع درخواستی ازش نداشتم . وقتی از بهار پرسیدم

 میتونی فلان مبلغ رو بهم قرض بدی بعد  چنددقیقه پرسید جدی

 میگی ؟ که گفتم آره واقعا جدی میگم . انتظاری که از بهار

داشتم این بود که فورا ازم شماره حساب بگیره برای واریز وجه .

 اما دیگه خبری از بهار نشد. اون روز عصر تا شبم رو واقعا

نمیتونم بگم به چه سختی ای گذشت و همچنین  روزهای بعد

و بعدترش رو . نه بخاطر پول چون صبح روز بعدش رفتم

 بانک و از حساب شخصی خودم که خانواده همیشه اصرار دارن

 به اون مبلغ دست نزنم و به عنوان پس انداز نگهش دارم و هر

 مبلغی رو که لازم دارم از حساب بقیه افراد خانواده برداشت کنم

 اما به حساب خودم دست نزنم از اون حساب مبلغ مورد نظرم

رو برداشت کردم و مساله مالی ام حل شد . اما ضربه روحی که

 از طرف بهار بهم وارد شده بود مساله ای بود که به هیچ قیمتی

 حل شدنی نبود . تقریبا یکی دوهفته ای دچار افسردگی شده

 بودم و اگر ارتباطاتی که اون روزها با همکار پژوهشی ام در مورد

 کارهامون داشتیم نبود و به نوعی حواسم رو از بهار پرت نمیکرد

 قطعا دچار یک مشکل جدی روحی روانی میشدم . مساله ساده ای

نبود . باور اینکه بهار در موقعیت حساسی که ازش کمک خواسته

بودم کمکم نکرده باور به انکار همه خوبی هاش بود . همه شناختی

 که ازش داشتم . از طرفی هم مطمئن بودم اون مبلغی رو هم

 که از بهار خواسته بودم واسش مبلغ ناچیزی هست . تا یکی

 دو هفته در عین ناباوری دنبال جواب برای بی توجهی بهار بودم

. یه جواب هایی برای خودم جور کرده بودم مثل اینکه مثلا چون به

 بهار گفتم این مبلغ بخشی از مبلغی هست  که قرار هست به

حساب همکارم واریز کنم شاید بهار با خودش فکر کرده برای

دفعه های بعد هم ازش کمک میخوام یا مثلا اینکه بهار دوست

 نداره من وابسته بار بیام از نظر مالی و یه سری فرضیات دیگه

که ساخته های ذهنی ام بودن . اون روزها ایام پی گیری نمره های

 ترم قبل و خیلی مسائل دیگه بود که بیشتر از این نمی تونستم

واسه جریان بهار ذهنم رو درگیر کنم واسه همین آخرین تصمیمی

 که در مورد بهار گرفتم این بود که برای همیشه فراموشش کنم

 و جدا تصمیم گرفتم که باهش قهر باشم . البته یک قهر دائمی

 نه قهر موقتی . واسه همین از دو سه ماه پیش هیچ خبری ازش

 نگرفتم حتی ایمیل هم که گهگاهی براش میفرستادم نفرستادم

و همینطور هیچگونه کامنتی در وبش . از بهار هم هیچ خبری نبود

 در این چند ماه . خب به نظرم طبیعی بود چون درک کرده بود که

جدا باهش قهر هستم . اما بازهم این جمله جبران رو درک کردم

 در تمام این چند ماه : اگر از دوست خود جدا شدی ، مبادا که بر

جدایی اش افسرده و غمین گردی ، زیرا آنچه از وجود او در تو

دوستی و مهر برانگیخته است ، ای بسا که در غیابش روشن تر

 و آشکارتر از دوران حضورش باشد .  تقریبا همین پنچ شیش روز

پیش بود که پیام تبریکش به مناسبت سال نو رسید . خواستم هیچ

جوابی ندم اما به احترام اینکه ازم بزرگتر هست و اینکه دور از ادب

 هست که جواب مسیج تبریک سال نو رو نداد خیلی کوتاه و

 مختصر سال نو رو بهش تبریک گفتم . در جواب بهار که پرسید

چرا کم پیدا هستم جوابم این بود که جواب تبریک سال نوتون

 رو هم به احترام بزرگتر بودنتون دادم یعنی اینکه نمیخوام دیگه

 باهت صحبت کنم . پرسید چرا گفتم چون قهرم . جالب اینجا

بود که پرسید چرا قهری ؟! که بهش یادآوری کردم به خاطر اینکه

 بهم کمک نکردی . اما از اینجا به بعد بود که ورق برگشت و من

از اون سوی دیگه قضیه مطلع شدم . این قضیه باعث شد که من

یک درس بزرگ از زندگی بگیرم . اینکه ما بشریم و بشر دارای

 نقص هست . حتی برترین انسانها هم دارای نقص هستند .

 نقص اطلاعاتی ! حالا میتونم درک کنم چرا استادامون میگن

 مدیریت سخته . تصمیم درست اتخاذ کردن که یکی از وظایف

اصلی مدیریت هست سخته ! چون ما با محدودیت اطلاعات مواجه

 هستیم. راجع به همه جنبه های یک مساله اطلاعات لازم رو

 نداریم . بهار گفت درست یک روز بعد از روزی که من ازش کمک

 خواسته بودم توی جاده دچار یک سانحه وحشتناک میشه .

 ماشینش از روی پل پرت میشه پایین و کاملا پرس میشه .

 بهار گفت که تا مرز مرگ رفته و برگشته . دست راست

و کتف چپ و بینی اش شکسته و همین الان که حدود دو سه

 ماه از اون حادثه گذشته شبها از شدت درد نمیتونه بخوابه .

 بهار گفت که همون روز از من شماره حساب خواسته و اگر

باورم نمیشه خیلی راحت پرینت مسیجش رو از مخابرات می گیره

و برام فکس میکنه . نمیدونم چه حکمتی توی این ماجرا بوده

 و چرا باید اون قدر بدشانس باشیم که مسیج ای که بهار

 از من شماره حساب خواسته بوده به دست من نرسه تا من

اونجوری شک کنم به همه چیز . بهار گفت اون مبلغ براش چیزی

نبوده که بخواد طفره بره ازش. منم به بهار گفتم که واسه منم

 اون مبلغ اصلا ارزش این رو نداشت که بخوام نفرینت کنم . چون بهار

از من پرسید که از امام رضا چی برام خواستی که این قدر

 سریع جواب گرفتی ؟! بهش گفتم اگر اهل نفرین کردن بودم

مسائل مهم تری وجود داشت که بابت اونها نفرینت میکردم مثل

قضیه مشهد اومدنت در تابستون و حرم و .... که در همین پست

اشاره کردم و مسائلی مهمتر دز سالهای قبل . خود بهار

به این نتیجه رسید که اطرافیان چشمش زدن بخاطر مسائلی

 که خودش میدونه . بهرحال به این صورت قهر و جدایی چندماهه

که به سمت دائمی شدن میرفت دوباره تبدیل به دوستی

 و آشتی شد. هر چند هنوزم نگران سلامتی بهار هستم ولی

به گفته خودش نسبت به چندماه پیش خیلی بهتره . امیدوارم

 روز به روز حالش بهتر بشه . براش دعا میکنم . خوشبختانه

 دیروز طلسم نرفتن من به حرم مطهر امام رضا ع شکسته شد

 و من بعد از متاسفانه حدود هشت ماه پا در حرم گذاشتم .

 البته یکی دوماه پیش روز زیارتی امام رضا رفتم حرم اما چون

از همه ایران اومده بودن حرم و خیابونهای اطراف حرم بسته بود

 از راه دور زیارتنامه خوندم . دیروز هم که مراسم سوم مهدی

 پسرعمه ام که در صحن جمهوری حرم رضوی دفن اش کردن

 بود تمام خیابون های منتهی به حرم بسته بود و فقط ماشین

هایی رو که پلاک مشهد نبودن بهشون اجازه میدادن که به سمت

حرم برن و بقیه ماشین ها باید یک چهارراه قبل از حرم پارک

میکردن و با تاکسی یا پیاده مسیر باقی مونده رو طی میکردن

که البته ما شانس آوردیم یا به قول مامانم معجزه شد که وقتی

 از طرف خیابون شیرازی به سمت حرم میرفتیم با اینکه پلاک

 مشهد بودیم اما مامور راهنمایی رانندگی نخواست که برگردیم

. چون قبلش از طرف خیابون امام رضا که رفتیم تا مامورها دیدن

 پلاک مشهدیم سوت زدن که برگردیم . بهرحال نهایتا دیروز

 تونستیم یک محل پارک خوب پیدا کنیم و من در کمال آرامش

 و راحتی پا در حرم مطهر بزارم . البته فرصتی برای زیارت نبود

 چون راس ساعت باید سر مزار مهدی حاضر میشدیم تا همه

 فامیل دور مزارش حلقه بزنیم و اشک بریزیم . دیروز تولد حضرت

زینب س هم بود و اتفاقا روز تولد مهدی هم بود . دیروز عمه اینا

توی مسجد کیک هم آورده بودن و روز سوم رحلت مهدی

در کنار حلوا و خرما و کیک هم دادن ! یک اتفاق فراموش نشدنی

هم که دیروز افتاد که من هنوز توی شوکش هستم دیدن استاد

 مهدی همون خانم جوانی که ما تابستون برای برادرم رفتیم

 خواستگاری شون بود. من عاشق این خانم هستم و به نظرم

ایشون از همه ابعاد خانم پرفکتی هستن و تابستون هم بعد از

دو جلسه خواستگاری که ما رفتیم خونشون به برادرم اصرار کردم

 که با ایشون ازدواج کنند و همه چیز داشت خوب پیش میرفت

 که یهویی داداشم انگار که در مقابل پرفکت بودن این خانم

یه جورایی کم بیاره با اینکه من متوجه شده بودم که نظر این

خانم نسبت به داداشم مثبت هست اما داداشم صحبتها رو

 ادامه نداد تا نهایتا به ازدواج ختم بشه . دیروز وقتی سرمزار

 مهدی استادش رو دیدم یک لحظه فکر کردم دارم خواب

می بینم . کنار عمه ام ایستاده بودن و اینقدر گریه کرده

بودن واسه مهدی که چشماشون قرمز شده بود. من چون

 عاشق این خانم عزیز هستم فورا رفتم نزدیکشون و سلام

 کردم و به عنوان دختر دایی مهدی ازشون تشکر کردم که اومده

 بودن حرم سرمزار مهدی . بعدشم به مامانم و داداشم گفتم

 که خانم فلانی هم تشریف آوردن. جالبی قضیه هم این بود که

عمه جان و خانوادش اینقدر گیج میزدن که یادشون رفت بعد از

 تموم شدن مراسم  استاد مهدی رو که درواقع مهمون عمه اینا

بود و میخواست که برای عرض تسلیت علاوه بر حاضر شدن

 سرمزار در خونه عمه هم بهشون تسلیت بگه همراهی کنند

. بنده خدا استاده آدرس خونه عمه رو که بلد نبود از طرفی هم

خب کاملا غریبه بود بین فامیلا و دور از ادب بود که ازشون بخوایم

 که سوار اتوبوسی بشن که عمه اینا برای رسوندن فامیلا از

رستوران به حرم گرفته بودن چون همونطور که اشاره کردم ایام

 عید ماشین های پلاک مشهد حق تردد به خیابون های اطراف

 حرم رو ندارن و همه فامیل ماشین هاشون رو جای رستورانی

 که واسه ناهار برای سوم مهدی رفته بودیم پارک کرده بودن .

 بین همه فامیلا فقط ماشین ما به شرحی که نوشتم تونسته

بود وارد پارکینگ حرم بشه و ما هم برای احترام استاد مهدی

 رو سوار ماشین خودمون کردیم و از حرم رسوندیمشون خونه

عمه البته من دست داداشم رو گرفتم و گفتم که تو نامحرمی

نمیخواد سوار ماشین بشی بیا با هم سوار اتوبوس بشیم .وقتی

 هم که رسیدیم خونه عمه من مثل یک دختر خوب سریع چای

رو آماده کردم و از استاد مهدی پذیرایی کردم بعدشم ایشون برامون

 تعریف کردن که مهدی بهمن ماه واسه شون یک ایمیل فرستاده

و بهشون گفته بوده که سرطان خون گرفته و مشغول شیمی

 درمانی هست و نمیتونه این ترم سه واحد درس پروژه ای رو که

 با همین استاد خانم داشته رو بگذرونه . استادش همین طور

 که گریه می کردد میگفت که اسفند هم خواسته بیاد بیمارستان

 ملاقات مهدی اما فکر کرده شاید مهدی ناراحت بشه اگه توی

 اون شرایط با استادش روبرو بشه . خلاصه که ایشون خیلی

 خانم گل و دوست داشتنی ای هستن و من از دیروز تا حالا دور

جدید گیر دادن های اساسی ام رو به داداشم برای ازدواج با این

 خانم که من از تابستون پارسال وقتی رفتیم خواستگاری شون

 مهرشون به دلم نشسته رو شروع کردم . باشد که موفق شوم !

انشالله ! دعا بفرمایید لطفا !

پراکنده نوشت هایی قبل از پایان تعطیلات ....

$
0
0

دیگه تا تموم شدن تعطیلات و شروع سال جدید ، ۱۴ ام فروردین ،

مجالی باقی نمونده . من از پارسال ۱۴ فروردین رو روز اول سال

 جدید میدونم . شاید عجبیب به نظر برسه ولی حس خوبی رو

 که من توی این روز دارم توی روز اول فروردین ندارم . حالا باز اول

 فروردین خوبه اما از دوم تا ۱۲ ام اش  رو  اصلا دل خوشی ازش

 ندارم . چون همه این روزها به دید و بازدید میگذره . یعنی عملا

هیچ برنامه ای برای استفاده از این روزهای تعطیل نمیشه

داشت . چون صبح و بعدازظهر و وقت و بی وقت مهمون میاد

و به عنوان تنها دختر خانواده باید در کنار مادرم مهمونداری

کنم . اونم از فامیل گسترده مون که هم از طرف پدری و هم

 از طرف مادری بزرگ فامیل به حساب میایم و از زوج های جوون

گرفته تا زوج های مسن با چند فرزند در خدمتشون هستیم .

 بعد هم که یکی یکی باید به بازدیدشون بریم . درسته که دید

 و بازدید عید سنت پسندیده ای هست ولی به نظر من یک جور

 افراط و بی منطقی در بطنش وجود داره. در این دید و بازدیدها

در طول دو هفته حداقل دو بار فامیل و بستگان همدیگه رو ملاقات

 میکنند در صورتی که در مورد بعضی هاشون ممکنه در طول

سال حداقل یکبارهم ملاقاتی صورت نگیره . من هرچیزی رو که

رنگ تصنعی بودن در اون وجود داشته باشه رو دوست ندارم .

مثل همین محبت های تصنعی و نقش بازی کردن ها در دید

و بازدیدهای عید البته همشون که نه ولی بیشترشون به

 نظرم اضافی هست . نمیدونم شاید اگر دانشجو نبودم یا

اگر کارهای زیادی برای انجام دادن نداشتم یا اگر مثلا فقط یک

 خانم خونه دار می بودم که به جز مسئولیتهای خونه داری

 و آشپزی و همسرداری و بچه داری دغدغه دیگه ای نمی داشتم

 شاید این دید رو به نعطیلات عید و دید و بازدیدها نمی داشتم

و برعکس به نظرم خوشایند هم جلوه میکرد. یا شاید اگر این

 ایام رو مسافرت میرفتیم که البته ما هیچ وقت تعطیلات عید

 مسافرت نمیریم و همیشه سفرهامون رو میزاریم برای

 تابستون یا اردیبهشت. بهرحال امسال هم درست مثل سال

 قبل توی این دو هفته تعطیلات حتی فرصت نشد به کتاب ها

و جزوه ها نگاه بندازم چه برسه که برم سمت  شون ! به قول

دوست عزیزم ندا جان در وبلاگ آوای عشق ، پوست کندن های

 اساتید محترم بعد تعطیلات شروع میشه . در مورد من که

 اساسی پوستم کنده میشه چون هیچ کدوم از تکالیفم رو

 از اول ترم جاری انجام ندادم و همشون رو جمع کرده بودم ب

رای تعطیلات عید ! ۶ صفحه ترجمه زبان داشتم برای درس

برنامه ریزی استراتژیک منابع انسانی مون که باید علاوه بر ترجمه

 براش اسلاید هم تهیه میکردم و آماده میشدم برای ارائه سر

 کلاس یا به قول معروف برای پرزنت ! که البته باید فقط نصفه

روز اتاقم رو بگردم تا اون ۶ صفحه رو پیدا کنم !  به جز این برای

 چهارشنبه هفته بعد برای درس سمینار در مسائل نیروی

 انسانی باید روی موضوعی که قبل عید استاد تصویب فرمودن

کار میکردم و یک مقاله جدید و معتبر در مورد اون موضوع آماده

میکردم تا اون رو هم سرکلاس در مدت حدود بیست دقیقه

پرزنت میکردم که در این مورد هم تا این لحظه هیچ اقدامی

 انجام ندادم !  جلسه پیش دفاع پایان نامه هم بماند که

 قبل عید واسه تصویب موضوعش کلی با مدیر گروه محترمون

 بحث کردم و قرار شد که بعد عید در جلسه یش دفاع از موضوعم

دفاع کنم و اساتید رو قانع کنم که البته لازمش آمادگی علمی

 خودم در این رابطه هست که بازهم تا به الان تفکر عمیقی

در مورد ایراداتی که اساتید به موضوعم گرفتن نداشتم !  البته

 در مورد پایان نامه خدا خیر دهد مشاور جوانم را ! که از نظر

علمی ساپورتم میکنن ولی خب پیش ایشون هم دیگه کم

 کم ذات تنبلم داره رو میشه و امروز و فرداس که تهدیدشون

 رو مبنی بر اینکه اگه تنبلی کنم من رو با پایان نامه تنها

 میزارن ، عملی کنن ! به تمرین های درس آمار و ترجمه های

 زبان تخصصی که انجام ندادمشون اشاره ای نمیکنم چون در

 مقابل دغدغه های بزرگتری همچون دو سه تا غلط اضافی که

 قبل عید انجام دادم و بعد عید باید پی گیرشون باشم کوچیک

 و بی اهمیت به نظر میرسن . قدیمی ها راست میگفتن که

نمیشه با یک دست دو تا هندونه رو برداشت ! ولی من با هر

دستم بیشتر از دو تا هنودونه رو برداشتم و الان هم مجبورم

 سنگینی شون رو تحمل کنم . زمین هم نمی تونم بزارمشون

 چون استارت کار زده شده . همون دو سه تا غلط اضافی رو

عرض میکنم . دو سه تا طرح پژوهشی سنگین ! بنده خدا

مشاورم مرتب میگفت که نمی رسیم همزمان همه شون رو

 انجام بدیم اما من حرف خودم رو میزدم . البته هنوز وارد مراحل

 اجرایی طرح نشدیم و فقط صحبتها و توافقات اولیه با اساتید

انجام شده ولی خب چون من شروع کننده بودم خودم هم باید

 پی گیری کنم تا به سرانجام برسن . فقط امیدوارم خدا کمکم

 کنه که بتونم خوب متمرکز بشم روی کارهام . چون اگه تمرکز

داشته باشم این قابلیت رو دارم که همه چیز رو خوب پیش ببرم .

خود همین تمرکز هم لازمه اش در لحظه بودن هست .

یعنی وقتی درس میخونم حواسم پیش مسائل کارم نباشه

و وقتی کار میکنم حواسم پیش درس نباشه یا فکرهای دیگه

. بهرحال امسالم مثل سال قبل همه فعالیتها و تلاشهام در

 سال جدید از چهاردهم فروردین شروع میشه انشالله . البته

با این تفاوت که پارسال ۱۴ فروردین خبری از شغل و محل کار

 نبود و صبح روز ۱۴ ام دانشگاه بودم . ۱۴ فروردین سال ۹۰

رو هیچ وقت فراموش نمیکنم .حس خیلی خوبی داشتم .

 هوا هم خیلی خوب بود. بعد از تموم شدن یکی از کلاسها با

 بچه ها رفتیم سالن مطالعه دانشکده تا واسه میان ترمی که

 همون هفته داشتیم درس بخونیم . در همون حالتی که پشت

 میز مطالعه نشسته بودم یهویی یاد ساحل افتادم . ادامه این

پست رو انشالله اگر فرصت فراغتی پیش اومد می نویسم .

چون ساحل مساوی هست با یک دنیا خاطره .

سرما خوردم !...

$
0
0

در تمام طول سال ۹۰ حتی در زمستان سردش حتی یکبارم 

سرما نخوردم . اما از دیروز دچار سرماخوردگی شدم و امروز حالم

 از دیروز بدتره . آخه الان چه وقته سرماخوردگی و دچار شدن

به تمام علائمش بود؟! تازه از دیشب شروع کرده بودم به خوندن

 درس و مشق ها . الانم مشغول ترجمه ۴ صفحه از کتاب

 برنامه ریزی استراتژیک منابع انسانی هستم با ابن حالم !

 از صبح ۱۴ ام هم که باید برم سرکار تا ظهر .

 بعدشم عصر برم دانشگاه و باز صبح سرکار

 و همین روال ادامه داره ....

فرنی ! ...

$
0
0

نمیدونم کاشف و مخترع فرنی کی بوده ولی از همینجا بهش درود

میفرستم به خاطر این خدمت بزرگی که به بشریت خصوصا

مبتلایان به سرماخوردگی کرد . خدا خیرش بده .

 الان دارم یک بشقاب فرنی داغ نوش جان میکنم .

عاشق این غذای خوش بو و خوشمزه هستم

که با آرد برنج و شیر و شکر و هل و گلاب درست میشه

و باعث بهبودی سرماخوردگی میشه .

یک تصمیم جدید ...

$
0
0

به دلایل بسیار زیادی که مهم ترین اونها آرامش هست

آرامشی که اون رو حق خودم میدونم

لینک وبلاگ خاطرات آبی را از پیوندهای وبلاگم حذف کردم .


قطره آب و دریا ...

$
0
0

دو قطره آب كه به هم نزدیك شوند، تشكیل یك قطره بزرگتر می دهند...

اما دو تكه سنگ هیچگاه با هم یكی نمی شوند !

پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم، فهم دیگران برایمان مشكل تر،

 و در نتیجه امکان بزرگتر شدنمان نیز كاهش می یابد...

آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر،

و در رسیدن به هدف خود لجوجتر و مصمم تر است.

سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.

اما آب ... راه خود را به سمت دریا می یابد.

از آب گذشته ! ...

$
0
0

امروز صبح خواب موندم . ساعت هشت از خواب بیدار شدم .

 هر روز ساعت هفت از خواب بیدار میشم و بین ساعت هشت تا

هشت ربع هم میرسم محل کارم . امروز از اینکه خواب مونده بودم

خیلی ناراحت نشدم چون میدونستم پنجشنبه ها ساعت ۸ تا ۱۰

رئیسم دفتر هستن به خودم گفتم حالا که خواب موندم و دیر

شده یک ربع هم روش ! برم یه دوش هم بگیرم . سریع رفتم

یه دوش گرفتم . اما قبلش یک مسیج فرستادم برای رئیسم و یوزر نیم

 و رمز سیستم خودم رو  براشون فرستادم تا بتونن وارد سیستم ب

شن چون سیستم خودشون رو هنوز یوزر و رمز جدیدش رو تحویل

 نگرفته بودن . تازه دوش گرفتنم تموم شده بود و اومدم یک لقمه

 صبحونه بخورم که دیدم چراغ سبز گوشیم چشمک میزنه که نشونه

یک تماس بی پاسخ یا اومدن یک مسیج هست. به محض دیدن

تماس بی پاسخ رئیسم با صدای بلند گفتم وای ! ... حالم گرفته شد .

 یه نگاه به ساعت انداختم دیدم هشت و نیم هست . بلافاصله رئیسم

 رو گرفتم و عذرخواهی کردم بابت تاخیرم . مشکلی توی وارد شدن

به سیستم داشتن و تماس گرفته بودن تا دوباره یوزر و پسورد رو

چک کنن. گفتم ده دقیقه دیگه من اونجام آقای دکتر . دیگه فرصتی برای

صبحونه خوردن نبود و از اونجایی که چند روز هست که بخاطر

سرماخوردگی کپسول آنتی بیوتیک هشت

 ساعتی مصرف میکنم و شیش صبح باید کپسولم رو میخوردم که

خواب مونده بودم و نخورده بودم با معده خالی فوری کپسول رو

 خوردم و پریدم تو ماشین . خدا خیر بده مامان خانمم رو که ایشون

 هم فوری یه مقدار از شیرینی های عید رو گذاشتن داخل کیفم

تا به داد معده ام رسیده باشن . وقتی رسیدم محل کارم با مسئول

 خدمات تماس گرفتم و گفتم بی زحمت وقتی که چای میارین

لطف کنید و یک بشقاب کوچولو هم برای من بیارین . شیرینی های

 کوچولو و ریز و خوشگل عید رو چیدم توی بشقاب و در حالیکه آقای

 مهندس مون از واحد رایانه اومده بودن دفترمون تا تنظیمات سیستم

دکتر رو انجام بدن به ایشون و آقای دکتر تعارف کردم . آقای مهندس

 تشکر کردن و شیرینی بر نداشتن . ولی دکتر که ظاهرا شیرینی

 نخودی و برنجی دوست داشتن میل فرمودن . وقتی مهندس داشت

 از اتاق مون میرفت دکتر بهشون گفتن حیف شد از این شیرینی ها

برنداشتین چون ار آب گذشته بود ! مهندس گفتن جدی ؟! دکتر هم

فرمودن بله ! از کربلا اومده ... خانم زحمتشو کشیدن .... مهندس

 از من پرسیدن شما کربلا تشریف داشتین متعجب مونده بودم که

چی بگم که گفتم من نه اقواممون ! وقتی مهندس رفت با حالت

خنده و تعجب و هیجان به دکتر گفتم آقای دکتر ! من کربلا بودم ؟!

ایشون هم در حالی که باز هم داشتن شیرینی میل می فرمودن

گفتن یادت باشه که هروقت خواستی یه چیزی رو به کسی تعارف

 کنی و قبول نکرد بهش بگی از آب گذشته اس ! این اتفاق جالب

 باعث شد تا امروز بعد از مدتها یکم بخندم ! لحظه هاتون شاد.

راستی دکتر رو هم خیلی دوست دارم خیلی .

یک تصمیم جدیدتر ! ...

$
0
0

لینک وبلاگ خاطرات آبی رو که چند روز پیش حذف کرده بودم

مجددا در لیست پیوندهای وبلاگم قرار گرفت .

مهر و محبت دوستی با حذف لینک از بین نمیره

هر چند اگر یک دوست خیلی هم اذیتت کنه و آزارت بده .

 منظورم این نیست که ماهرخ منو اذیت کرده . هر چند با مسیج های

بعد از حذف لینکش بارها و بارها قلبم رو شکست که من فراموش

میکنم اون دل شکستگی ها رو . ماهرخ با بی توجهی به انتظاراتی که

 من به عنوان یک دوست ازش داشتم من رو ناراحت کرد .

 من بارها و بارها به ماهرخ عزیز عرض کردم که چه رفتارهایی از نظر

 من ناخوشایند هستن و باعث ناراحتی ام میشه . شاید من خیلی

حساس هستم و از نظر ایشون اون رفتارها ناخوشایند نباشه

ولی خب من همینم . قلب من تحمل دیدن ناراحتی هیچ بنده ای

از بندگان خدا رو نداره حتی اگر اون ناراحتی به اندازه تکون خوردن آب

در دل کسی باشه . آوازه دل رحمی من در دانشگاهمون هم پیچیده .

 نمیدونم صفت خوبی هست یا نه . آخرین جلسه قبل از عید

 سر کلاس درس سمینار در مسائل نیروی انسانی مون استاد

از من خواستن تا موضوعات بچه ها رو که ایشون تصویب فرموده بودن

رو یادداشت کنم تا به ترتیب لیست بچه ها بعد عید سمینارشون

رو ارائه بدن . چند تا از بچه ها غایب بودند و استاد به من امر فرمودن

 که بعد عید وقتی افرادی که غایب بودن به من مراجعه کردن

 و خواستن که موضوعشون رو توی لیست اضافه کنم درخواستشون

رو قبول نکنم و بهشون بگم چون در جلسه ای که باید موضوعشون

رو می آوردن غایب بودند برن و درس شون رو حذف کنند. ایشون

 در حالیکه داشتن مجددا به من تاکید میکردن که از اضافه کردن

اسم افراد غایب در لیست خودداری کنم رو به بچه ها گفتن آخه این

خانم خیلی دل رحم هستن . تا یه نفر بیاد و یه چیزی ازشون بخواد

فوری قبول میکنن. تازه این شناختی بود که استادم در مدت چند

ماهی که برای برگزاری همایش باهشون همکاری داشتم بهش

 رسیده بودن . همون لحظه توی دلم گفتم استاد تو چه خبر داری

 از دل رحمی من ؟!  پس اگه بدونی دارم برای خواستگار سابقم

که چند ماه پیش جریانات عاطفی پرفرار و نشیبی رو با هم داشتیم

و نهایتا به دلایلی به این نتیجه رسیدیم که نمی تونیم با هم ازدواج

کنیم با وجود علاقه زیادی که بین مون وجود داشت حداقل از طرف

 خودم مطمئنم که دوستش داشتم و دارم ، دارم مقدمات ازدواجش

رو با دختر یکی از دوستان خانوادگی مون فراهم میکنم اون وقت

چه میگی از دل رحمی من به مردم ؟!


پی نوشت : چند وقتی هست که قلبم یک کمی درد میکنه .

از اواسط بهمن به بعد از اواخر اسفندم بیشتر شده دفعاتش

و توی این چند روز هم به خاطر بهم خوردن دوستی ام با

 ماهرخ و مسائل دیگه بیشتر ! خیلی حساس شده قلبم

 و تحمل کوچکترین استرس و ناراحتی رو نداره !

توصیف باران ...

$
0
0

باران آمد بر روي دريا آرام، آرام گفت:‌ اي دريا مي‌شوي بر روي من

 نرم و آرام. دريا گفت:‌ اي باران، دريا هميشه بر روي تو نرم و آرام است،

 تو بودي كه مرا پر آب كردي، تو بودي كه مرا زيبا كردي، تو بودي كه

 مرا آبي كردي. باران گفت:‌ اي دريا اشتباه نكن، تو بودي كه زير اين

 خورشيد ماندي، بخار شدي بالا رفتي و ابر شدي و ابرهايت به هم

 برخورد كردند و باران شدند. دريا گفت: عجيب است،

 تو از مني، من از تو، باران گفت: اين خواست خداست‌ اي دريا.

ببخشيد اگر من گل‌آلود شوم تو هم گل‌آلود مي‌شوي. دريا گفت:

 اگر من كم شوم، تو هم كم مي‌شوي...باران گفت: ببخشيد،

اگر من برف شوم تو هم يخ مي‌زني و سخت مي‌شوي. دريا گفت:

 باران ببخشيد اگر من يخ بزنم و سخت شوم تا مدتي ديگر بخار

مي‌شوم و باران را به خود نمي‌بينم. دريا و باران هم صدا با همديگر

گفتند: دريا و باران براي هميشه در كنار يكديگر باقي مي‌مانند

 و اين نيز رازي از رازهاي آفريدگار هستي است.

کوچ ...

$
0
0

پرستویی که مقصدش را در کوچ می بیند

از خراب شدن لانه اش نمی هراسد ...

در لحظات تصمیم گیری است که

 سرنوشت ما شکل می گیرد ...


پی نوشت : ساحل عزیز احساس می کنم

موج جدیدی در راه است ... دعایم کن !

Viewing all 427 articles
Browse latest View live




Latest Images